بهیادبا اواندیشیدن

 

 

 

چه شب هایی است شب های بی تو بودن

 

و

 

چه روزگاریست بی تو سپری شدن

 

و

 

عجب دنیای محزونی است بی تو اندیشیدن

 

 

و اکنون در این تاریکی من چون کودکی نابینا ترسانم از تکرار مفاهیم چون پاییز های متمادی...

 

فصل برگ ریزان است و من از خرد شدن برگ های خشک احساسم گریزانم

 

و در شبه جزیره ی تنهاییم فریادی مبهم را جستجو می کنم

 

....آه...

 

آه که پاییز چه دیر سپری می شود و غم ها چه دیر به پایان می رسد

 

و من غوطه ور در شن ها ی ساحل دریایی این شبه جزیره ی ناآرام جز تاریکی هیچ نمی بینم

 

ولی میکوشم تا چشمان نابینایم را با برگ های پاییزی اندوهم آشنا سازم تا بتوانم هر آنچه در آبی دنیا 

 

                                                            می  زید را ببینم

 

ولی...........من...................

 

چشمانم را می فشارم تا مبادا اشک غریبه ی آسمانم را پیش رویم تا ر سازد و مرا با غربت او نا آشناتر

 

چشمانم را می فشارم تا مبادا خون چشمانم ساحل آشیانه ام را ویران سازد

 

واینک چون روزگاران غریب پیشین

 

چشمانم را با دستان سستم می فشارم تا برای همگان غریبه ای بیش نباشم